قطرات باران پشت شیشه

ساخت وبلاگ

اول شب بود و باران می امد شیشه خیس شده بود و هوا کم کم سرد تر میشد .

از پشت شیشه بوی خاک می امد خیلی دلنشین بود همینطور که هوا سرد تر میشد ثانیه ها و دقیقه ها کند تر میگذشت به نیمه ی شب رسید و من غرق تماشای باران شده بودم به اسمان نگاه کردم اسمان رنگ زیبایی داشت وقتی غرق تماشای اسمان از پشت شیشه شده بودم در خواب فرو رفتم فردای ان روز سعی کردم نقاشی ان شب را بکشم ولی هر چه تلاش کرد نتوانستم زیبایی ان شب را به تصویر بکشم عصر ان روز برای خرید به بیرون رفتم وقتی در حال بازگشت از فروشگاه بودم باران شروع به باریدن کرد و به طرف خانه دویدم بعذ از شام به اتاق رفتم تا وسایل فردا را اماده کنم وقتی به بیرون نگاه کردم باران هنوز هم ادامه داشت بعد از اماده کردن وسایل فردا به بیرون نگاه کردم نمیتوانستم از ان چشم بردارم بوی خاک با سردی هوا بیشتر میشد پنجره را باز کردم تا قطرات باران برصورتم بر خورد کند بعد از چند دقیقه شیشه ی عینکم پر از قطرات باران شده بود میخواستم بیشتر بیرون را تماشا کنم ولی باید میخوابیدم تا فردا زود بیدار شوم در تمام طول عمرم چنین شب بارانی زیبایی ندیده بودم و من هر روز به دنبال چنین تصویر زیبایی ذر جهان اطرافم هستم امیدوارم بتوانم برای سومین بار به تماشای ان بنشینم...


داستان های یک بچه...
ما را در سایت داستان های یک بچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1719274 بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25