خانه ای با بچه های شلوغ

ساخت وبلاگ

در زمان های قدیم مردم بسیار بچه به دنیا می اوردند ، در یک شهر گل الود وخسته کننده در یک خانه یک بچه به دنیا امد روز ها ماه ها و سال ها گذشت انها همسایه ی ما بودند روز ها ماه ها یا شایدم سال ها گذشت زمان برای مثل چرخش عقربه ی ساعت که از ساعت ۱ تا ۲۴ میچرخد سریع بود درک درستی از زمان نداشتم یک روز حس کردم که دیوار های خانه ام میلزرد اولین بار فکر کردم زلزله است ولی روز های بعد هم تکرار شد با خودم گفتم یک سری به خانه ی همسایه ام بزنم سال ها بود به خانه ی انها نرفته بودم رفتم باورم نمیشد انجا مثل یک فروشگاه که محصولاتش را حراج گذاشته بود شلوغ بود نمیتوانستم تعدادشان را بشمارم اولش فکر کردم که کودکان اقوام و اشنایانش باشد اما برای صاحب خانه کاملا عادی بود با خودم گفتم شاید مهد کودک شده است و من خبر ندارم ولی کودکان اورا مامان صدا میزدند برایم عجیب بود او مرا به داخل خانه دعوت کرد و بعد برایم چایی و یک تکه کیک اورد گفت دستپخت خودم‌ است نوش جان کن هنوز هم مزه ی ان کیک را در دهانم حس میکنم هنوز هم فکر نمیکنم در دنیا کسی ماهر تر از ایشان وجود داشته باشد کمی با او صحبت کردم زن بسیار خوب و مهربانی بود تلفن او زنگ زد شوهرش به ماموریت رفته بود و شب خانه نمی امد شوهر من هم کار سختی دارد فقط پنجشنبه و جمعه ها اورا میبینم با اینکه تازه ازدواج کردیم و تازه شغلی پیدا کرده است امروز دوشنبه است و او نیست مرا به شام دعوت کرد واقعا نمی خواستم بمانم چون خجالت میکشیدم با اصرار او قبول کردم نمیخواستم روی اورا زمین بزنم و بعد رفت تا شام درست کنم یک دختر حدودا چهار پنج ساله به من گفت س-سلام خاله شما دوست مامان هستید خیلی با تعجب گفت دختر زیبا و بانمکی بود گفتم بله ناگهان بچه ها دست من را گرفتند و من را به داخل اتاق بردند بسیار انجا شلوغ بود اول اسمشان را پرسیدم و کمی با انها بازی کردم با دختر ها عروسک بازی و با پسر ها فوتبال از هر سنی هم داشتند بزرگ ترینشان ده سال داشت حدودا یک ساعت بازی کردیم مارا صدا کردند تا به سر میز برویم و غذا بخوریم بعد از غذا بچه ها مسواک زدند و خوابیدند بچه های با ادبی بودند هر یکی هم یک استعداد منحصر به فرد داشتند از او پرسیدم که تو تمام این بچه ها رو خودت بزرگ کردی گفت اینها بچه های من نیستند من نمیتوانم بچه دار بشوم و این کودکان از پرورشگاه امده اند خیلی دوست دارم که انها زندگی خوبی داشته باشند همین گونه صحبت هامون ادامه داشت با خودم گفتم دیگر دیر شده است نباید بیشتر از این مزاحم ایشان بشوم رفتم رفتار ایشان واقعا قابل ستایش بود و برای ایشان ارزش قائل هستم از ان روز به بعد من ان خانه را به خانه ای با بچه های شلوغ میشناسم.

داستان های یک بچه...
ما را در سایت داستان های یک بچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1719274 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25