داستان های یک بچه

ساخت وبلاگ
اول شب بود و باران می امد شیشه خیس شده بود و هوا کم کم سرد تر میشد .از پشت شیشه بوی خاک می امد خیلی دلنشین بود همینطور که هوا سرد تر میشد ثانیه ها و دقیقه ها کند تر میگذشت به نیمه ی شب رسید و من غرق تماشای باران شده بودم به اسمان نگاه کردم اسمان رنگ زیبایی داشت وقتی غرق تماشای اسمان از پشت شیشه شده بودم در خواب فرو رفتم فردای ان روز سعی کردم نقاشی ان شب را بکشم ولی هر چه تلاش کرد نتوانستم زیبایی ان شب را به تصویر بکشم عصر ان روز برای خرید به بیرون رفتم وقتی در حال بازگشت از فروشگاه بودم باران شروع به باریدن کرد و به طرف خانه دویدم بعذ از شام به اتاق رفتم تا وسایل فردا را اماده کنم وقتی به بیرون نگاه کردم باران هنوز هم ادامه داشت بعد از اماده کردن وسایل فردا به بیرون نگاه کردم نمیتوانستم از ان چشم بردارم بوی خاک با سردی هوا بیشتر میشد پنجره را باز کردم تا قطرات باران برصورتم بر خورد کند بعد از چند دقیقه شیشه ی عینکم پر از قطرات باران شده بود میخواستم بیشتر بیرون را تماشا کنم ولی باید میخوابیدم تا فردا زود بیدار شوم در تمام طول عمرم چنین شب بارانی زیبایی ندیده بودم و من هر روز به دنبال چنین تصویر زیبایی ذر جهان اطرافم هستم امیدوارم بتوانم برای سومین بار به تماشای ان بنشینم...‌ داستان های یک بچه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های یک بچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1719274 بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

در زمان های قدیم مردم بسیار بچه به دنیا می اوردند ، در یک شهر گل الود وخسته کننده در یک خانه یک بچه به دنیا امد روز ها ماه ها و سال ها گذشت انها همسایه ی ما بودند روز ها ماه ها یا شایدم سال ها گذشت زمان برای مثل چرخش عقربه ی ساعت که از ساعت ۱ تا ۲۴ میچرخد سریع بود درک درستی از زمان نداشتم یک روز حس کردم که دیوار های خانه ام میلزرد اولین بار فکر کردم زلزله است ولی روز های بعد هم تکرار شد با خودم گفتم یک سری به خانه ی همسایه ام بزنم سال ها بود به خانه ی انها نرفته بودم رفتم باورم نمیشد انجا مثل یک فروشگاه که محصولاتش را حراج گذاشته بود شلوغ بود نمیتوانستم تعدادشان را بشمارم اولش فکر کردم که کودکان اقوام و اشنایانش باشد اما برای صاحب خانه کاملا عادی بود با خودم گفتم شاید مهد کودک شده است و من خبر ندارم ولی کودکان اورا مامان صدا میزدند برایم عجیب بود او مرا به داخل خانه دعوت کرد و بعد برایم چایی و یک تکه کیک اورد گفت دستپخت خودم‌ است نوش جان کن هنوز هم مزه ی ان کیک را در دهانم حس میکنم هنوز هم فکر نمیکنم در دنیا کسی ماهر تر از ایشان وجود داشته باشد کمی با او صحبت کردم زن بسیار خوب و مهربانی بود تلفن او زنگ زد شوهرش به ماموریت رفته بود و شب خانه نمی امد شوهر من هم کار سختی دارد فقط پنجشنبه و جمعه ها اورا میبینم با اینکه تازه ازدواج کردیم و تازه شغلی پیدا کرده است امروز دوشنبه است و او نیست مرا به شام دعوت کرد واقعا نمی خواستم بمانم چون خجالت میکشیدم با اصرار او قبول کردم نمیخواستم روی اورا زمین بزنم و بعد رفت تا شام درست کنم یک دختر حدودا چهار پنج ساله به من گفت س-سلام خاله شما دوست مامان هستید خیلی با تعجب گفت دختر زیبا و بانمکی بود گفتم بله ناگهان بچه ها دست من را گرفتند و من را داستان های یک بچه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های یک بچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1719274 بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25